عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

عسل، هديه اي از جانب خدا

ورود قاصدک جون توی خونه عشقمون

عسل عزیزم روز هفتم اسفند ساعت دو بعد از ظهر ما از بیمارستان مرخص شدیم و اومدیم خونه خودمون ، بابا امیر هم زحمت کشید و جلوی پای دختر نازش به شکرانه این نعمت بزرگ یه گوسفند قربونی کرد و به درخواست من ، مامان اعظم هم توی گوش تو فرشته ناز  نازی اذان خوند دختر نازم سومین روز تولدت برای اولین بار توسط مامان اعظم حموم رفتی و در همان روز برای بار اول به ما لبخند زدی در چهارمین روز تولدت هم با چشم تا مسافت کوتاهی ما رو دنبال می کردی عسل شیرینم در روز ششم ناف تو افتاد و من و مامان اعظم کلی برات دعا خوندیم و از خدا برات چیزهای خوب خوب خواستیم عزیز دلم در روز دهم هم برای اولین بار در خواب با صدای بلند خندیدی ...
16 اسفند 1389

روز نشستن قاصدک خوشبختی به روی بوم خونه ما

سلام دختر قشنگم در ادامه دلنوشته هام برات بگم که بالاخره در روز شش اسفند ماه 1389 ساعت هشت و نیم تو دختر گلم با وزن ٣٢٣٠ گرم و قد ٥١ سانت پا به این دنیا و همزمان به قلب همه ما گذاشتی و ساعت نه و نیم تو جوجه قشنگم رو برای اولین بار بغل گرفتم راستشو بخوای اینقدر شوکه بودم که یادم نیست چه حالی داشتم فقط به اندام سالم و زیبای تو نگاه می کردم و به خاطر این همه نعمت خدارو شکر می گفتم و از خوشحالی دلم میخواست گریه کنم خدا جونم شکررررررت این عکس ناز جزِء اولین عکسای فرشته کوچولوی منه ...
8 اسفند 1389

سیسمونی فرشته کوچولوی ما

عسل نازنینم از اونجا که سرم شلوغ بوده و یه خرده دیر به فکر وبلاگ درست کردن افتادم ، یادم رفت که جزء اولین دلنوشته هات عکسهای سیسمونیت رو  بزارم که از این بابت ازت معذرت می خوام خوب حالا این هم چند تا از عکسای اتاق دختر قشنگم   دختر گلم این هم عکس از بعضی وسایل اتاقت که بابا احمد و مامان اعظم زحمت خریدش رو کشیده بودند البته با نظر من و بابا امیر ...
7 اسفند 1389

پایان انتظار

دختر گلم ،عسل جان ، جمعه شش اسفند ٨٩ ساعت ٣٠/٥ صبح من و بابا امیر و مامان اعظم از خواب بلند شدیم و آماده شدیم و راهی بیمارستان مصطفی خمینی شدیم ، چراکه ساعت٣٠/٧ با دکتر قرار داشتیم که تا ساعت٣٠/٨ تو دختر نازم به این دنیا بیایی حس خیلی عجیبی داشتم و به شدت از مامان شدم می ترسیدم و از خدا می خواستم و می خواهم که برات یه مامان خوب مثل مامان گل خودم بتونم باشم از طرفی هم خیلی خوشحال بودم و خیلی مشتاق تا روی ماهت رو ببینم بابا امیر هم خیلی نگران بود و استرس داشت و اوضاعش طوری بود که من که از عمل و اتاق عمل وحشت داشتم به باباامیر دلداری می دادم مامان اعظم هم مشخص بود که مضطربه و استرس داره و به روی من نمی آو...
6 اسفند 1389
1